امروز دادسرای ناحیه ۳ بودم
مشغول به مرور لایحه مفصلی که منتظر تقدیم آن به شعبه بازپرسی مربوطه بودم
کمی سر و صدا شد
تا اینجایش که طبیعی است
گاهی سربازی از دیدن تلفن همراه در دست ارباب رجوع میخروشد
گاهی ارباب رجوع از عدم پیشرفت کارش مینالد
گاهی هم کسی با کارمندی جر و بحث میکند
ولی سر و صدا کمی نامعمول بنظرم رسید
دقت کردم
دختری را که بنظر بیست و سه ساله یا همین حدودها بود، دستبند زده در معیت مامور زن به دادسرا آورده بودند
حالش خوب نبود
اصلا خوب نبود!
موهای کوتاه قهوه ای رنگ
صورتی آفتاب سوخته و رنگ پریده
با قامتی لرزان و دهانی نیمه باز
به زور راه می آمد
طبق معمول قلبم تاریک شد!
سعی کردم خودم را کنترل کنم و بیش از این به نظاره این منظره دلخراش ننشینم
باری دیگر سر و صدا شد
دخترک دستبند زده با صدایی گرفته و لحنی عاجزانه التماس میکرد که قدری بنشیند
چون دیشب را در بازداشتگاه به سر برده و نخوابیده است
بازهم خودکار را در دستم فشار میدهم و تحمل میکنم
سخت است دیدن اینها..
هنوز از فشار اینکه چرا تا به این حد این دنیا ظالم است رها نشده بودم که صدای سوزناک ناشی از درد از دهان دختر دستبند به دست بلند شد
سرباز از خدا بی خبر او را با لگد زد!
سوختم!
خدایا سوختم از اینهمه ستم!
چون دخترک نشسته بود و نباید مینشست!
آخر تو بگو.. چگونه دوام بیاورم..
چه چیز این دنیا ارزش بودن در آن را دارد؟
خدایا لطفا ببین
فقط کافی بود که بجای من، او از مادر من متولد شده باشد، آنوقت جایمان عوض شده بود!
خدایا!
نکند چشمهایت را بسته ای؟
لطفا ببین!
کاری کن!
به قدر از بین بردن ظلم
برای تو کوچک و راحت است قطعا!
لطفا ببین!
همین
فقط میخواست بنشیند
نازنین کوهستانی
به این نوشته از راست به چپ چند ستاره می دهید؟
[تعداد آرا: ۶ میانگین امتیاز: ۴.۸]
این مطلب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید.
دیگر مطالب این دسته بندی
چقدر بی نظیربود این متن واقعا صحنه جلوی چشمام تداعی شد درود برشما
با سلام. این نظر لطف شماست بزرگوار
سلام خیلی خوشگل مینویسین تبریک میگم بهتون. موفق باشین
سلام، نظر لطف شماست. برقرار باشید.