سردم بود.
ساعت ۸:۴۶ دقیقه صبح بود.
هوا سرد بود.
در انتهای صف نه چندان طولانی تحویل تلفن همراه ایستاده بودم.
بردن تلفن همراه به داخل دادگستری ممنوع است.
به اینکه امروزم چگونه خواهد گذشت و ترتیب و تقدم و تاخر برنامه هایم چگونه است فکر میکردم که نوبتم شد.
تلفن همراهم را به انضمام کارت ملی به سرباز بی حوصله خوابالوی پشت دریچه کوچک و ناتمیز تحویل دادم..
پلاک نقره ای، رسید تحویل گوشی است.
پلاک را گرفتم.
سرد بود.
دستم بیشتر سرد شد.
به پلاک نگاه کردم.
کوچک است..تقریبا به اندازه دو بند انگشت دو انگشت کنارهم است.
پلاک شبیه به تلویزیون شد!
یک تلویزیون خیلی بزرگ!
به اندازه پرده یک سینما!
نمایش داد!
تند و سریع..همه درحال گذر بودند..
چه آدمها که آن پلاک را در دست داشتند..
یکی مضطرب و هولناک بود و پلاک را در دستش میفشرد..
دیگری مردی بود که با پلاک ریش چانه اش را میخارید..
مادری پلاک را به کودکش داده بود و کودک که ز غوغای جهان فارغ بود با آن بازی میکرد!
یک دختر جوانی هم پلاک را ته کیفش انداخته بود و پیدایش نمیکرد..
تلویزیون خاموش شد!
پرده سینما کوچک شد..کوچک و کوچک تر.. به اندازه پلاک در دستم!
کاش پلاک ها حرف میزدند..
چه داستان ها که برای روایت داشتند..
چه حقیقت ها شنیده و به چه دروغهایی پی برده بودند..
سردم بود.
صبح بود.
هوا سرد بود.
وارد دادگستری شدم.
به این نوشته از راست به چپ چند ستاره می دهید؟
[تعداد آرا: ۵ میانگین امتیاز: ۴]
سلام دستتون درد نکنه بابت دلنوشته های قشنگتون. موفق باشید
سلام و تشکر از حسن توجه شما. برقرار باشید.